درباره‌ی کتاب دزیره:

دهه‌ها از نوشتن این کتاب جذاب و خواندنی می‌گذرد اما داستانی که آن ماری سلینکو (Annemarie Selinko) شرح می‌دهد همچنان در گروه پرخواننده‌ترین آثار قرار دارد. به‌طور حتم تنها دلیل موفقیت رمان دزیره (Desiree) تنها روایت داستان زندگى دختری حریرفروش نیست که روزی ملکه‌ى سوئد و نروژ می‌شود. البته داستان زندگى این زن و خانواده‌اش خالى از لطف نیست و همچنین قلم شیوا و روان سلینکو به این کتاب اهمیت و ارزش ویژه‌ای می‌دهد. رمز موفقیت و ماندگاری این رمان را می‌توان در شخصیت‌پردازی نویسنده از ناپلئون جست‌وجو کرد.

شاید در نگاه اول تصور کنید لحن ساده، صمیمى و داستان جذاب کتاب آن را جزو کتاب‌هاى پرفروش کرد، اما حقیقت ماجرا چیز دیگری‌ست. آن‌چه این کتاب را از ردیف آثار عامه‌پسند خارج مى‌کند، شرح دقیق خصوصیات اخلاقى، روحى، جسمى و بلندپروازى‌هاى ناپلئون است که با دقت و ظرافت تمام بدون ادعاى تاریخ‌نگارى، در این رمان آمده است.

شما در این کتاب ناپلئون بناپارت را عریان، بدون آن پیرایه‌هاى حماسى و قهرمانى که فرانسوى‌ها دوست دارند به او ببندند و فارغ از ابعاد اغراق‌آمیزى که تاریخ‌نویس‌ها به او نسبت می‌دهند می‌شناسید. سلینکو او را به‌ عنوان فردى تاریخى با همه‌ى نقطه‌ضعف‌ها، بى‌رحمى‌ها، جاه‌طلبى‌ها، آن‌طور که واقعاً بوده برای‌تان به تصویر می‌کشد. در حقیقت اگر کسى مى‌خواهد به شخصیت واقعى پدیده‌اى به‌نام ناپلئون بناپارت و خانواده‌اش پى ببرد، این کتاب پاسخی مناسب برای تمام دغدغه‌هایش به شمار می‌آید.

خلاصه کتاب دزیره:

این رمان جذاب درباره‌ی دختری به نام دزیره کلاری‌ست که نامزد ناپلئون بناپارت می‌شود اما دو سال بعد ناپلئون با زیر پا گذاشتن این نامزدی ژوزفین دوبوهارنه را به همسری انتخاب می‌کند. دزیره که تصور می‌کند هرگز نمی‌تواند این شکست را فراموش کند با ژنرال برنادوت آشنا می‌شود، مردی بادرایت و جنگاور. این آشنایی به ازدواج ختم می‌شود و برنادوت به دلیل موفقیت‌ها و خوشنامی‌هایش در سال ۱۸۱۰ به عنوان پادشاه تاج‌گذاری می‌کند و به این ترتیب دزیره نیز به عنوان ملکه‌ی این کشور پذیرفته می‌شود. او در سال ۱۸۴۴ همسر خود را از دست می‌دهد و بارها تلاش می‌کند تا از مقام خود استعفا بدهد اما هیچ‌گاه پذیرفته نمی‌شود. تا این‌که دزیره در سال ۱۸۶۰ در حالی که ۸۳ سال دارد، از دنیا می‌رود و در کنار همسرش به خاک سپرده می‌شود.

در بخشی از کتاب دزیره می‌خوانیم:

اسمش ناپلئون است.

وقتى صبح بیدار مى‌شوم، و به او فکر مى‌کنم و چشم‌هایم را همان‌طور بسته نگه مى‌دارم تا ژولى خیال کند هنوز خوابم، قلبم توى سینه‌ام سنگینى مى‌کند، بس که عاشق شده‌ام. نمى‌دانستم که آدم حقیقتا مى‌تواند حضور عشق را در خودش حس کند منظورم در بدنش است، براى من نوعى درد یا جهش است در ناحیه‌ى قلبم.

ولى قرار است در روایتم نظم و ترتیب را رعایت کنم، بنابراین باید از آن بعدازظهرى که برادران بوئوناپارته براى اولین‌بار به دیدن‌مان آمدند شروع کنم.

همان‌طور که با ژوزف بوئوناپارته قرار گذاشته بودم، فرداى آن روزى که به ملاقات آلبیت رفته بودیم و من موفق به دیدن او نشده بودم به خانه‌مان آمدند. یا درست‌تر بگویم عصر به دیدن‌مان آمدند. اتى‌ین که به‌طور معمول در این ساعت به خانه برنمى‌گشت، مغازه را زودتر تعطیل کرده و حالا هم با مامان توى سالن پذیرایى است، تا این دو آقا بدانند که کانون خانوادگى ما از حمایت مردانه هم برخوردار است.

سراسر روز همه خیلى کم با من حرف زدند تا به من بفهمانند که به‌خاطر رفتار ناشایستم از دستم عصبانى‌اند. ژولى پس‌از ناهار توى آشپزخانه غیبش زد، چون ناگهان به سرش زده بود برود کیک درست کند. درواقع مامان این کار را ضرورى نمى‌دانست و کلمه‌هاى «ماجراجوهاى اهل کرس» از ذهنش بیرون نمى‌رفت، کلمه‌هایى که اتى‌ین در ذهنش نشانده بود.