من بعنوان دوست ناشناس تو، اندوهی در دل دارم از روزگار امروز، و حسرت روزگار دیروز را می خورم، نه برای از دست دادن آن روزها بلکه بخاطر روابط آدم ها، درعصر امروز ما همه با دردسترس داشتن تصویر وصدای یکدیگر مرتب وردل هم هستیم اما نفسی پیدا نیست، ناله نمی کنم از لحظه های سخت، و نگران یه تکه نان بیشتر نیستم، درد من تکنولوژی است که احساس خوب خانه ام را ربوده.

تو، دوست ناشناس من، بیا چند لحظه باهم قدم بزنیم فقط چند لحظه، حتی در کوچه ای که درخت ندارد. در این کوچه که میشه اسمشو گذاشت خیال، پاکت نامه ای ازآدم های دیروز باز کنیم، بخوانیم و کمی احساس را تماشا کنیم. خوب، حالا که کنارم اومدی بذار یکی از این پاکت ها را باز کنم، چه خوبه آدم سُرخوردن جوهر قلم را روی کاغذ ببینه، باورمی کنی بوی کاغذ نامه اندازه شوق دیدار صاحبش را مشخص می کند؟ گوش کن، جبران خلیل جبران برای معشوق خودش نوشته:
چه دوست داشتنی است کوچولوی نیک اخترم که هر روز در نیایش خود مرا یاد می کند و قلب و روح اش چه بزرگ و زیباست. اما سکوت کوچولوی نیک اخترم شگفت انگیزتر است، وه که تا چه اندازه این سکوت شگفت انگیز است. سکوتی طولانی که به ژرفای ابدیت و آرزوی خدایان می ماند و با هیچ زبان بشری نمی توان آن را بیان کرد. آیا به خاطر داری که وقت نامه نگاری ات فرا رسیده، ولی هنوز نامه ننوشته ای؟ مگر فراموش کرده ای که با هم عهد بسته بودیم که پیش از آنکه شب زمین را در آغوش گیرد ما با صلح و آشتی در کنار یکدیگر باشیم؟ از حال و افکارم و دیگر کارهایی که مرا بخود مشغول می دارد جویا شده ای؟
ماری! حال من کاملا چون حال توست، اما در باره افکارم باید بگویم که من همیشه در توده ای از مه به سر می برم، همان جایی که من و تو از هزاران سال پیش با هم در آنجا بوده ایم. اما کارهایی که این روزها مرا بخود مشغول می کند از نوع کارهای پرزحمت و خسته کننده است، همان کارهایی که هر کس دیگر هم به جای من باشد خواه ناخواه از انجام آن گریزی ندارد.
مریم! زندگی ترانه ی زیبا یی است که گاه بعضی از ما ناسازگار و بی قرار با آن برخورد می کنیم و بعضی دیگر با آن سازگار شده از قرار و آرامشی دائمی برخوردار می گردیم.
مریم! به نظر می رسد که من در ترانه ی زندگی نه ناسازگارم و نه سازگار، آنچه روشن است این است که همواره در میان توده ای ازمه ام ، همان مهی که از هزاران سال پیش ما را با هم الفت داده است. با این وجود بیشتر روزها را به نقاشی مشغولم و بعضی روزها در مسافرت های زمینی، به محلی دور دست و دامن صحرا می روم و در جیبم برای یادداشت، دفترکوچکی است، بالاخره روزی فرا خواهد رسید که ازمحتویات آن چیزی برایت ارسال دارم. اینها همه ی مطالبی است که تا حال ازخود برایت گفته ام و اگر مایل باشی به موضوع اصلی خودمان بازگردیم و سخن محبوب زیبای خویش را از سرگیریم. حالت چطور است وحال چشمت چگونه است؟ آیا در قاهره به تو خوش می گذرد، همچنان که در نیویورک به من می گذرد؟ آیا تو هم بعد از نیمه شب در اتاقت به قدم زدن مشغول می شوی وهرلحظه درکنار پنجره ایستاده، به ستارگان می نگری؟ وپس ازآن به بستر پناه می بری واشکهایی را که درنگاهت می گدازد با گوشه ی بالا پوشت می خشکانی؟
ماری! هرشب و روز به تو می اندیشم وهمواره تو را به خاطر می آورم، زیرا در هر اندیشه چیزی از لذت و رنج نهفته است.
مریم! شگفتا هربار بتو می اندیشم، پنهانی تو را می گویم: بیا وهمه ی غم هایت را در این جا فرو ریز، درهمین جا برسینه ام، وگاهی از اوقات تو را به نام هایی صدا می زنم که جز والدین مهربان کسی معنی آنها را نمی داند. اینک یک بوسه بر دست راست و بوسه ای دیگر بردست چپت میزنم و ازخداوند می خواهم که تو را حفظ فرماید، فرخنده طالعت گرداند و نیز قلبت را از انوار خود آکنده ساخته، تو را چون محبوب ترین مردم برای من نگاه دارد. ( جبران )
خوب، نامه جبران خلیل جبران (نقاش، شاعر، فیلسوف) را که دردسامبر۱۹۲۴میلادی برای خانم «می زیاده » شاعر و نویسنده، نوشته خواندیم، جبران او را دوست و معشوق خود می دانست و گاه ماری و گاهی مریم خطاب می کرد.
اما حرف اصلی من معرفی صاحب نامه نیست، بلکه مقایسه نامه های دیروزی ها با امروزی هاست. چرا درنوشته هامون ازطریق تلفن همراه وایمیل وغیره، اصل احساس وعاطفه پیدا نیست؟ چطور میشه که با خوندن نامه های آنها راحت به افکار و اندیشه و عواطف انسانی شان پی می ببریم، وارد عمق وجودشان می شویم؟ بنظر من در آن دوران آدمها با جان و دل همدیگر را می دیدند، اگرچه مواقعی فرسنگ ها ازهم دور بودند. با اینکه امروزه تکنولوژی آدم ها را در تمام لحظه ها کنار هم قرار داده و در هر جای این کره خاکی باشیم با تصویر و صدا همدیگر را می بینیم اما نسبت به هم احساس واقعی مون و گم کردیم. اگر کمی اهل قدم زدن در کوچه خیال باشید و با من همراه شوید، می تونیم باز هم نامه ای از آدم های گذشته باز کنیم، بخوانیم، شاید یادمون بیاد، رنگ عاطفه را درست ببینیم، بتونیم روی ماشین سرعت اطراف مون و بفهمیم، گم نشیم و گم نکنیم آدم های کنار احساس را. من دوست ناشناسِ تو، بازهم برای خواندن نامه به کوچه خیال می آیم، تو هم دوباره بیا، بیا تا صدای قدم هایت مرا تسکین دهد، به کوچه خیال بیا.