فیلمهای حقیقی با هم کاملاً فرق دارند؛ اما امضای ظریف و وصفناپذیر او زیر پای همه آنها هست. خودش میگوید: بیشتر کارگردانهای نسل من در ایران از ترس لکهدار شدن برندشان بارها و بارها یک فیلم را تکرار میکنند. نمیتوانم بفهمم چطور از خستگی این کار جان سالم به در میبرند.
فیلنامه – به روایت مانی حقیقی : یک روز گرم تابستان بود و من برای خنک شدن و کمی استراحت داخل یک مسجد محلی شدم و دیدم آنجا یک نمایشگاه عکس برپا شده که به سالهای جنگ مربوط بود. داشتم عکسها را تماشا میکردم که با دیدن یکی از آنها شگفتزده شدم. آن عکس، من بودم. من در یک لباس نظامی که از ناحیه گردن بشدت مجروح شده بودم و دو سرباز دیگر داشتند مرا میبردند. همان طور که یکی از شخصیتها در «تفریق» میگوید «این طور نبود که او شبیه من باشد، او همزاد مطلق من بود!» آنقدر گیج شده بودم که از دیگران خواستم تا آنچه میبینم را تایید کنند و همه مطمئن بودند که آن تصویر از آن من است. با این تفاوت که در زمان جنگ من خیلی جوانتر از مردی بودم که در تصویر زخمی شده بود. آن موقع من ۱۰ ساله بودم. به نظرم وحشتناک و کاملاً غیرعادی بود و یک نوع ترس بسیار آشنایی برایم ایجاد شد و به من یادآوری کرد که چه حسی از زندگی در تهران دارم؛ در شهری که هر روز با اتفاقی روبهرو میشوی که به نظر کاملاً غیرمنطقی است و باید با همه اینها زندگی کنی و وانمود کنی همه عادی است.
وی میگوید: روند تمرین من معمولاً زمان زیادی میبرد و پیشنویس نهایی را بعد از انتخاب بازیگران مینویسم و فیلمنامه را برای آنها بازنویسی میکنم؛ بنابراین آنها نباید تنها بازیگران خوبی باشند بلکه باید با شخصیتها دوست شوند.
وی در ادامه گفت : مصمم بود که برای بازیگران تمایز دو شخصیتی که نقشش را ایفا میکنند دشوار نباشد. میگوید: مصمم بودم چنین دغدغهای نداشته باشند و میدانستم موقعیتهای دراماتیک این مشکل را برطرف میکند. نمیخواستم آنها دنبال یک تیک خاص بروند یا لحن صدایشان را متفاوت کنند که هر شخصیت و همزادش با هم اندکی تفاوت داشته باشد. از آنها خواستم در مورد مشکلاتی که هر شخصیت با آن مواجه است و تصمیمی که میگیرد فکر کنند. فیلمنامه، گریم و طراحی لباس بقیه کارها را جلو میبرد. وقتی توانستم آنها را متقاعد کنم، همه چیز آسان شد.
گرچه تمام فیلمهای حقیقی در ایران اتفاق میافتند اما او با کانادا پیوند دیرینهای دارد و در آنجا در دبیرستان و دانشگاه تحصیل کرده و رشته فلسفه خوانده است. وی همچنین از تجربهاش در سال ۱۹۸۴ در ۱۵ سالگی با تماشای دو فیلم از لئوس کاراکس و برادران کوئن یاد میکند که او را مصمم کرد وقتی فیلم ساخت آن را در تورنتو به نمایش بگذارد و اینکه حدود ۴۰ سال بعد موفق به انجام این کار شده را شگفتانگیز میداند.