محمدرضا یزدیان در «صد و هفتاد و ششمین غواص» از خودش، از آنچه دید و تجربه کرد مینویسد. او در مرور مشاهدات و تجربیاتش، قصه تلخ شهدای غواص عملیات کربلای ۴ را هم برای ما بازگو میکند.
به گزارش فیل نامه و به نقل از ایبنا، کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص» کتاب تلخ و عمیقی است و ماجرایی که در آن روایت میشود، از آن دسته ماجراهاست که ذهن و قلب خواننده را درگیر میکند. ماجرایی است که از روزهای عملیات کربلای چهار، یعنی از اوایل سال ۱۳۶۵شروع شد، تا اواسط دهه ۱۳۹۰به درازا کشید و هنوز هم ادامه دارد. چه آنکه این قصه – برای کسانی که آن را شنیدند – از آن قصههایی است که در ذهن میماند. محمدرضا یزدیان از خاطراتش، از آنچه در آن عملیات و روزهای اسارت به چشم دید میگوید، اما خواننده تقریباً از ابتدا با اتفاقات درگیر و عملاً بخشی از روایت میشود و همراه راوی به دل حوادث میرود. هیچ اغراقی در روایت یزدیان وجود ندارد و همه آنچه او از تجربیات شخصیاش برای ما بازگو میکند واقعاً روی دادهاند.
در «صد و هفتاد و ششمین غواص»، واژهها ساده و جملات صریح هستند و وظیفه خودشان را، تا جایی که ممکن است، بهدرستی انجام میدهند. «شب عملیات شد. تقریباً تمام ساختمانهای دژ خرمشهر مملو از جمعیت رزمندگان بود. این دژ در واقع شهرک آپارتمانی بتنآرمهای بود که به خاطر شرایط جنگی خالی از سکنه شده و به محل مناسب و امنی برای استقرار نیروهای رزمنده تبدیل شده بود. در محوطه مقابل دژ ازدحام زیادی به چشم میخورد و رفت و آمد خودروهای سنگین، تانکها، نفربرها، بولدوزرها و تجمع رزمندگان حال و هوای عجیبی به وجود آورده بود. هر کس مشغول کاری بود. گروهی در حال تنظیف اسلحههایشان بودند و تعدادی سر و وضع و پوتین و لباس و بند حمایلشان را مرتب میکردند. عدهای دیگر مهمات و ادوات جنگی را جابهجا میکردند و بعضی در گوشه و کنار نشسته و مشغول دعا و مناجات بودند. عدهای هم با دیدههای اشکبار یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و حلالیت میطلبیدند که نکند این آخرین دیدار آنها باشد.»
قصه شهدای غواص، قصه مظلومیت شهدای ما
کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص» که کاری از نشر ستارهها است، از روزهای منتهی به عملیات کربلای ۴ شروع میشود و تا پایان دوران اسارت راوی، محمدرضا یزدیان ادامه مییابد. این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است و در صفحاتی، به تفصیل از چگونگی اسارت و شهادت شماری از غواصان ما در عملیات کربلای ۴ صحبت میکند. همان غواصهایی که با دستهای بسته زنده به گور شدند و قصه آنان تا سه دهه بعد، ناتمام و ناگفته باقی ماند. آنان نخستین روزهای زمستان ۱۳۶۵اسیر و شهید شدند، اما پیکرهایشان تا بهار ۱۳۹۴در گوری دستهجمعی در گوشهای از بصره ماند. نه اینکه در این مدت کسی درباره این ماجرا حرفی نمیزد. گاهی، اینجا و آنجا به اشاره چیزهایی درباره آنان بیان میشد. اما خیلیها، قساوت و شقاوت بعثیها و مظلومیت رزمندگان را باور نمیکردند. واقعیت آنقدر تلخ بود که ذهن بسیاری از ما، ظرفیت پذیرش آن را نداشت.
اما اتفاق افتاده بود و پیدا شدن پیکرهایشان، همه آن تردیدها و ناباوریها را کنار زد و همچون استدلالی قوی، چشم ما را به روی واقعیت باز کرد. میخوانیم: «وضعیت نفسگیر و بسیار خطرناکی به وجود آمده بود. اگر آنها از معبر میگذشتند درست از پشت سر ما سر درمیآوردند و بدون شک ما را میدیدند. آن وقت مرگ ما حتمی بود. رزمندگان همراه من خیلی دستپاچه شده بودند. آهسته گفتم: بچهها نترسین. خونسردیتون رو حفظ کنین. به خدا توکل کنین. یکی از آنها گفت که به سوی عراقیها تیراندازی کنیم. دیگری نظرش این بود که دستها را بالا ببریم و تسلیم شویم، اما نظر من این بود که خودمان را به مردن بزنیم، بلکه بهخیر بگذرد. در آن لحظهها ناگهان متوجه شدم عراقیها از معبر ما بیرون آمدند.»
راوی ادامه میدهد: «عراقیهای روی خاکریز هم سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند. با صدای بلند حرف میزدند و چیزهایی میگفتند. در لحظهای نیز متوجه شدم آن چند نفر عراقی که از معبر رد شدهاند به جنازه نیروهای ما تیر خلاص شلیک میکنند. کار خودمان را تمامشده میدیدم و غیر از یاد خدا و معبود چیزی به ذهنم نمیرسید. ناگهان دیدم اطرافیانم یکی یکی بلند شدند و دستهایشان را بالا گرفتند. هم عراقیهای روی خاکریز و هم عراقیهایی که از معبر عبور کرده بودند با دیدن ما شروع به سر و صدا و تیراندازی کردند. برای من هم چارهای جز تسلیم شدن نمانده بود.»
روایت یزدیان، روایت ددمنشی دشمن
محمدرضا یزدیان آزاده مشهدی است که برای خدمت در واحد اطلاعات عملیات عازم جنوب شد و پس از شرکت در یک دوره آموزشی فشرده، به جمع نیروهای عملیاتی پیوست. او به جز کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»، کتاب دیگری هم با عنوان «بازماندگان نیمهجان» نوشته است که مرور خاطرات او از دوران اسارت در اردوگاههای بعثیها در عراق است. در «صد و هفتاد و ششمین غواص» نیز، از آن روزها مینویسد: «روزی از درون حمامها صداهای خیلی وحشتناکی به گوش رسیدند. یکی از اسیران را به سختی شکنجه میکردند. فریاد یا حسین (علیهالسلام) و یا زهرا (سلاماللهعلیه) و یا ابوالفضل (علیهالسلام) او هم به گوش میرسید. مو بر تنمان سیخ شد و هیچ کاری از دست ما برنیامد. چند روز بعد باخبر شدیم جاسوسی او را شناسایی کرده و لو داده است. از رزمندگان اطلاعات عملیات و همدوره خودمان و نامش محمد رضایی بود.»
بعثیها او را زیر شکنجه، شهید کرده بودند. «دو نفری که برای بردن پیکرش رفتند تعریف کردند که به دستور نگهبانها و با پتویی برای برداشتن جنازه شهید رضایی به حمامها رفتند. هر جای بدن او را که میگرفتند تا داخل پتو بگذارند، وامیرفته است، چون بعثیها پس از شکنجههای وحشتناک، او را داخل آب جوش انداخته بودند! دو نفر هم که برای شستن حمامها رفته بودند، نیمساعت مشغول پاک کردن خون و نرمه استخوانهای او بودند که به در و دیوار چسبیده بود. روز قبل از اینکه محمد رضایی را دستگیر کنند توی محوطه بند مشغول قدم زدن بودم. از کنار من رد شد و بدون این که نگاه کند گفت: یزدیان، نگاه نکن! ما تحت نظریم. خیلی مواظب خودت باش و به هیچکس اعتماد نکن. دنبال ما هستند. به گمانم لو رفتیم.»